عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
0 | 233 | repair00 |
![]() |
0 | 189 | repair00 |
![]() |
0 | 188 | repair00 |
![]() |
2 | 544 | tehran_apartment |
![]() |
0 | 465 | metal1 |
![]() |
0 | 442 | metal1 |
![]() |
0 | 448 | metal1 |
![]() |
0 | 419 | arzdigital |
![]() |
0 | 412 | metal1 |
![]() |
0 | 416 | metal1 |
نامی نداشت.نامش تنها انسان بود؛
و تنها داراییاش تنهایی. گفت: تنهاییام را به بهای عشق میفروشم. کیست که از من قدری تنهایی بخرد؟
هیچکس پاسخ نداد.گفت: تنهاییام پر از رمز و راز است، رمزهایی از بهشت، رازهایی از خدا.
با من گفتو گو کنید تا از حیرت برایتان بگویم… هیچکس با او گفتوگو نکرد.و او میان این همه تن، تنها فانوس کوچکش را برداشت و به غارش رفت.
غاری در حوالی دل. میدانست آنجا همیشه کسی هست. کسی که تنهایی میخرد و عشق میبخشد.
دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه میرفت و برمیگشت، با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان ابری بود، دختر بچه طبق معمول همیشه، پیاده به سوی مدرسه راه افتاد. بعدازظهر که شد، هوا رو به وخامت گذاشت طوفان و رعد و برق شدیدی گرفت.
گفتم که اگر نبینتت دلم از غصه می تپید
دیدم دلی برای تپیدن نمانده است
شب است ودر بدر کوچه های پر دردم
فقیر وخسته
به دنبال گم شده ام میگردم
اسیر ظلمتم
ای ماه پس کجا ماندی؟
من به اعتبار تو فانوس نیاوردم...