عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
0 | 22 | bitmehr |
![]() |
0 | 20 | bitmehr |
![]() |
0 | 20 | bitmehr |
![]() |
0 | 24 | bitmehr |
![]() |
0 | 23 | bitmehr |
![]() |
0 | 23 | bitmehr |
![]() |
0 | 26 | bitmehr |
![]() |
0 | 28 | bitmehr |
![]() |
0 | 27 | bitmehr |
![]() |
0 | 27 | bitmehr |
بقیه تصاویر عاشقانه قلب در ادامه مطلبـــ....
چقدر قلبت زيباست
روزهاي زندگي ام گرم ميگذرد با تو ،به گرماي لحظه هايي که تو در آغوشمي
با تو گرم هستم و نميسوزد عشقمان، اي خورشيد خاموش نشدني
همچو يک رود که آرام ميگذرد،عشق ما نيز آرام ميگذرد و تويي سرچشمه زلال اين دل
ساعت عشق مان تمام لحظه هاي زندگيست ،ثانيه هايي که پر از عطر و بوي عاشقيست
اي جان من ،مهرباني و محبتهايت،وفاداري و عشق اين روزهايت،اميدي است براي خوشبختي فردايت
ميدانم هميشه همينگونه که هستي خواهي ماند،مثل يک گل به پاکي چشمهايت،به وسعت دنياي بي همتايت
هواي تو را ميخواهم در اين حال دلتنگي،امواجي از ياد تو را ميخواهم در درياي خاطره هاي به يادماندني
همنفسمي، اي که با تو يک نفس عاشقم
“ نگـــــرانِ مـــــن نـــــباش ”
چشم هـــــای وحشـــی ام را ،
هیـــــچ نگـــــاهِ هـــرزه ای نــمی تواند رام کنـــــد …!
نگـــــرانِ خودتـــــ بـــــاش کـــــه دِلَــــت ،
بـــــا هـــــر لبــــخندی می لـــــرزد …….!!!!
درد تنهایـــــــــی کشیـــــــــــــــــــــد ن،
مثلِ کشیدنِ خطهایِ رنگی روی کاغذِ سفـــــــــید،
شاهکاری میسازد به نامِ دیوانــــــــــگی…!
و من این شاهکــــارِ را به قیمتِ همه? فصلهایِ قشنگِ زندگیم خرید ام…
تو هر چه میخواهـــــــــی مـــــــرا بخوان...
دیوانـــــه، خود خــــواه،بی احساس……………..
نمیــــفروشــــــــم
خوب خوبم
هیچ دردی ندارم
اینجا سرزمین غریبی است
نمی توان آن را شناخت
باید آن را زندگی کرد
دلم می خواهد همیشه اینجا بمانم
عطر بهار نارنج در باغ بیداد می کند
نمی بینمش اما صدایش مرا با خود می برد
عاشقم می کند
دلم تنگ است
دلم برای دیدنش تنگ است
کی رخ می نماید ؟
نمی دانم ….
خوب خوبم
هیچ دردی ندارم
اینجا سرزمین غریبی است
نمی توان آن را شناخت
باید آن را زندگی کرد
دلم می خواهد همیشه اینجا بمانم
عطر بهار نارنج در باغ بیداد می کند
نمی بینمش اما صدایش مرا با خود می برد
عاشقم می کند
دلم تنگ است
دلم برای دیدنش تنگ است
کی رخ می نماید ؟
نمی دانم ….
یکبار خواب دیدن تو به تمام عمر می ارزد ،
پس نگو
نگو که رویای دور از دسترس خوش نیست
قبول ندارم
گرچه جسم به ظاهر خسته است ولی
دل دریاست…
تاب و توانش بیش از اینهاست
دوستت دارم
و تاوان آن هرچه باشد باشد !
دوستت خواهم داشت
بیشتر از دیروز
باکی ندارم
از هیچکس و هرکس که تو را دارم عزیز !
چه مغرورانه اشک ریختیم
چه مغرورانه سکوت کردیم
چه مغرورانه التماس کردیم
چه مغرورانه از هم گریختیم
غرور هدیه شیطان بود
و عشق هدیه خداوند
هدیه شیطان را به هم تقدیم کردیم
هدیه خداوند را از هم پنهان کردیم…
من …
دلهره هایم تمامی ندارند
نفس هایم کوتاه شده اند
دست هایم می لرزند
و قدم هایم کندتر
من بی تابم برای گم کرده ام ….
نمی دانم در کدامین دیار آرامش را گم کردم …
شاید آن چشم های آلوده، آرامش را از من ربودند ….
هرچه که بود زندگی را سخت کرد
من به رهگذران جاده آرامش می گویم :
گرچه غمگینم ولی از عشق آرامم هنوز
عاشق و دلبسته و دلگیر از آن نامم هنوز
اشک در چشمم ، تمنا در دلم درمانده ام
من نمی دانم چه خواهد شد سرانجامم هنوز
نیست او را اشتیاقی بر وصالم لحظه ای
در خیابان دلش یک عشق بد نامم هنوز
می خورم خون جگر تا او کند باور مرا
در حریم دام او یک عاشق رامم هنوز
خواب دیدم زیر باران خیالش گم شدم
همچو باران در خیالش بی سرانجامم هنوز
دوستت دارم
عشق...
کودتای ست
در کیمیای تن
و شورشی ست شجاع
بر نظم اشیاء
و شوق تو
عادت خطرناکی ست
که نمی دانم چگونه از دست آن
نجات پیدا کنم
و عشق تو
گناه بزرگی ست
که آرزو می کنم
هیچ گاه ” بخشیده ” نشود
نام من عشق است آیا می شناسیدم؟!
تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست
از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت
که دراین وصف زبان دگری گویا نیست
بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما
غزل تست که در قولی از آن امانیست
تو چه رازی که به هر شیوه ترا می جویم
تازه می یابم و باز – ات اثری پیدا نیست
سخــــتــی تــنهــایی را وقتـــــی فــــهمیـــدم
که دیــدم مترسکـــــ
بـه کــلاغ می گویــد:
هرچــقدر دوستـــ ــ داری نوکــ بزن
فقـــط تنهــام نــذار!!
عشق اگرچه حرف ربط نیست
اما
ربط میدهد مرا به تو
شوق را به جان
رنج را به روح
همچنان که باد
خاک را به دشت
ابر را به کوه.
خیابان
شعر بلندی ست
وقتی من با قدم های تو قدم می زنم!
و شب
یکباره یکپارچه می شود،
از خواب هایی که تو را به من می رسانند
وقتی
من با چشم های تو چشم می بندم!
کسی ما را نمی پرسد کسی ما را نمی جوید
کسی تنهایی ما را نمی گرید
دلم در حسرت یک دست
دلم در حسرت یک دوست
دلم در حسرت یک بی ریای مهربان ماندست
واما با توام ای انکه بی من مثل من تنهای تنهایی
کدامین یار ما را میبرد تا انتهای باغ بارانی
کدامین اشنا ایا به جشن چلچراغ عشق مهمان می کند ما را
بگو ای دوست
مگه تو چشمای سبز پنجره گل بیتا از خدا نخونده بود
مــگــــه معجزه نبود تو دست ما
مــگــــه شب با عشق ما سحر نشد
نامی نداشت.نامش تنها انسان بود؛
و تنها داراییاش تنهایی. گفت: تنهاییام را به بهای عشق میفروشم. کیست که از من قدری تنهایی بخرد؟
هیچکس پاسخ نداد.گفت: تنهاییام پر از رمز و راز است، رمزهایی از بهشت، رازهایی از خدا.
با من گفتو گو کنید تا از حیرت برایتان بگویم… هیچکس با او گفتوگو نکرد.و او میان این همه تن، تنها فانوس کوچکش را برداشت و به غارش رفت.
غاری در حوالی دل. میدانست آنجا همیشه کسی هست. کسی که تنهایی میخرد و عشق میبخشد.
همه چیز آرام است ولی دل من استثناست …
چیزهای کوچک:
دلی دارم که در آتش خانه کرده...
من درگیر توام
درگیر یک هم آغوشی وهم انگیز
میان ظهر داغ تابستان
شبیه عشق بازی شالیزار و باد
شبیه عطر نمناک گیسوان بافته
من درگیر یک خمیازه عاشقانه ام…!
باز کن پنجره را
تا دل تنگ مرا بوی بهار
ببرد تا هوسی
تا که ابری نشود خاطر یار
باز کن پنجره را
تا فضا تازه شود از نفسی
بشنود خاطر ما خاطره را
باز کن پنجره را
یک گیاه در میانه زمستان به یاد تابستان گذشته نیست،
بلکه متوجه بهاری است که از راه می رسد.
گیاه روزهایی را که گذشته است به یاد نمی آورد،
بلکه از روزهایی که در پیش است خبر می دهد.
گیاه از آمدن بهار اطمینان دارد،
و با رسیدن آن از درون خویشتن سربلند می کند.
بهار یعنی نو شدن،
ای کاش می شد سهم من از با تو بودن ارامش وعشق باشد نه دلتنگی وانتظار...
گفتم که اگر نبینتت دلم از غصه می تپید
دیدم دلی برای تپیدن نمانده است
شب است ودر بدر کوچه های پر دردم
فقیر وخسته
به دنبال گم شده ام میگردم
اسیر ظلمتم
ای ماه پس کجا ماندی؟
من به اعتبار تو فانوس نیاوردم...